چه فریبا روزی
چه عجب دنیایی
و چه شادم امروز
همه از حادثه نقش تو بود
پهنه آبی دوست
در رگم می شکفد با هر پلک
با هر دم
او به اندازه یک سجده صداقت دارد
او چه بی وقفه سخاوت دارد
در نگاهم فردا
روزِ بی حوصلگی
تنهایی
روزِ بی روحی بود
من از او فهمیدم
فردا هم
می شود باز شکفت
در پیِ باد دوید
با تنی خسته در ایوان خوابید
او به من گفت چرا
زندگی زیبا نیست
و چرا خنده ما کوتاه است
دستِ غم را رو کرد
رازِ گل پیدا شد.